سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این نیزبگذرد...

داستان آهنگری را می‌گوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی‌آمد حتی مشکلاتش به شدت بیشتر می‌شدند.

یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد گفت؛ واقعا عجیب است درست بعد از این که تصمیم گرفتی مردی باخدا شوی زندگیت بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش‌هایت در مسیر روحانی هیچ چیز بهتر نشده!

آهنگر بلافاصله پاسخ نداد او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی‌فهمید چه بر زندگیش آمده است. اما نمی‌خواست دوستش را بدون پاسخ بگذارد.

روزها به این موضوع فکر کرد تا بالاخره جوابش را یافت بعدها که دوستش به دیدنش آمده بود گفت: در این کارگاه فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم می‌دانی چطور این کار را می‌کنم؟ اول تکه ای از فولاد را به اندازه جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود بعد با بیرحمی سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم بر آن ضربه می‌زنم تا این که فولاد شکلی را بگیرد که می‌خواهم، بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می‌کنم، تا جایی که تمام این کارگاه را بخار آب فرا می‌گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله می‌کند و رنج می‌برد باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست پیدا کنم. "یک بار کافی نیست"

آهنگر مدتی سکوت کرد سپس ادامه داد؛ گاهی فولادی که به دستم می‌رسد این عملیات را تاب نمی‌آورد حرارت پتک سنگین و آ ب سرد تمامش را ترک می‌اندازد می‌دانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد.

آنگاه مکثی کرد و ادامه داد: می‌دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می‌برد ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده، پذیرفته‌ام و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها چیزی که می‌خواهم این است: "خدای من از کارت دست نکش تا شکلی را که تو می‌خواهی به خود گیرم با هر روشی که می‌پسندی ادامه بده هر مدت که لازم است ادامه بده اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی‌فایده پرتاب نکن..."


ارسال شده در توسط mahsa