سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این نیزبگذرد...

سرم رو زیر می اندازم ..
سکوت میکنم ..
تا زندگی کنم ...
مهم نیست چه میگویند ..
اهنگی که می خواهم هنگام قدم زدن ...
گوش میدهم ...
گوشه ی دنج اتاقم را بر دوشم میگذارم ..
رهایش نمیکنم ..
حتی در شلوغی و ازدحام ...
تا زندگی کنم ...
هر گاه فکری به خنده وادارم کرد می خندم ..
مهم نیست دیگران چه می شنوند ...
مهم من بودن است
تا زندگی کنم ...

هر گاه نگاهی سیرابم کرد ..
بردارم از دوشم سنگینیش را ...
تا زندگی کنم ....

سبک نفس بکشم ...
سنگین ستایش کنم ..
تا زندگی کنم ....


ارسال شده در توسط mahsa

آموخته ام … راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است
آموخته ام … زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند
آموخته ام … پول شخصیت نمی خرد
آموخته ام … تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام … خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم
آموخته ام … چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد
آموخته ام … این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان
آموخته ام … وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد
آموخته ام … هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
آموخته ام … زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام … فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام … لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد


ارسال شده در توسط mahsa

داستان آهنگری را می‌گوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی‌آمد حتی مشکلاتش به شدت بیشتر می‌شدند.

یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد گفت؛ واقعا عجیب است درست بعد از این که تصمیم گرفتی مردی باخدا شوی زندگیت بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش‌هایت در مسیر روحانی هیچ چیز بهتر نشده!

آهنگر بلافاصله پاسخ نداد او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی‌فهمید چه بر زندگیش آمده است. اما نمی‌خواست دوستش را بدون پاسخ بگذارد.

روزها به این موضوع فکر کرد تا بالاخره جوابش را یافت بعدها که دوستش به دیدنش آمده بود گفت: در این کارگاه فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم می‌دانی چطور این کار را می‌کنم؟ اول تکه ای از فولاد را به اندازه جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود بعد با بیرحمی سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم بر آن ضربه می‌زنم تا این که فولاد شکلی را بگیرد که می‌خواهم، بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می‌کنم، تا جایی که تمام این کارگاه را بخار آب فرا می‌گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله می‌کند و رنج می‌برد باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست پیدا کنم. "یک بار کافی نیست"

آهنگر مدتی سکوت کرد سپس ادامه داد؛ گاهی فولادی که به دستم می‌رسد این عملیات را تاب نمی‌آورد حرارت پتک سنگین و آ ب سرد تمامش را ترک می‌اندازد می‌دانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد.

آنگاه مکثی کرد و ادامه داد: می‌دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می‌برد ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده، پذیرفته‌ام و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها چیزی که می‌خواهم این است: "خدای من از کارت دست نکش تا شکلی را که تو می‌خواهی به خود گیرم با هر روشی که می‌پسندی ادامه بده هر مدت که لازم است ادامه بده اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی‌فایده پرتاب نکن..."


ارسال شده در توسط mahsa

روز نخستین که صلا زد بلا /عشق پدید آمد و شد کربلا/ کرب‌و‌بلا مطلع خورشید شد/ رفت زمستان و جهان عید شد/عید شهادت شد و میلاد عشق /یاد کن ای دوست ز استاد عشق/ حضرت استاد شهادت، حسین //مسأله آموز شجاعت، حسین ‌...


ارسال شده در توسط mahsa

ماییم ونوای بی نوایی

بسم اله اگر حریف مایی 


ارسال شده در توسط mahsa
<      1   2